فقط ماه مال من نبود
در این داستان تخیلی «مانلی» از تنهایی به ستوه آمد و از خانه بیرون رفت تا آسمان، ستارهها و ماه را تماشا کند. او ماه را خیلی دوست داشت و از دیدن او سیر نمیشد. اما اینبار بیشتر از همیشه عاشق ماه شد و تصمیم گرفت که پیش خدا برود و ماه را از او بگیرد. او رفت تا به خدا رسید. خدا با این که نمیخواست ماه را به مانلی بدهد اما دلش به رحم آمد و ماه را به او داد. وقتی مانلی ماه را در اتاقش گذاشت احساس کرد که او خیلی ناراحت است و به خاطر آورد که بچهها از تاریکی شب میترسند. سپس دریافت که چرا خداوند نمیخواست ماه را به او بدهد. مانلی باید راه درستی مییافت و دوباره ماه را به خدا و آسمان و شبهای تاریک بازمیگرداند.