هستهی فراری
داستانهای اجتماعی
«پروانه»کوچولو زردآلو را خیلی دوست داشت، اما هستۀ زردآلو را از آن هم بیشتر! یک روز، که پدر زردآلو خریده بود، پروانه شروع به خوردن آنها کرد و هستهها را در بشقاب گذاشت تا بخورد. همۀ هستهها را شکست اما یکی از آنها در باغچه افتاد. پروانه هرچه به دنبال هسته گشت آن را پیدا نکرد. شب هم با یاد هستۀ فراری خوابش برد و درخواب دید که هسته تشنه است. صبح وقتی از خواب بیدار شد باغچه را آب داد. ماهها گذشت یک روز عصر، که پروانه در حال آب دادن به باغچه بود، یک نهال کوچک دید، آن نهال همان زردآلوی فراری بود. پروانه حالا خیلی خوشحال بود که به جای یک هستۀ زردآلو یک درخت زردآلو داشت. این کتاب، جلد دیگری از مجموعۀ «قصههای پروانه کوچولو» است.