برادرم تختی
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
از پشت دیوارهای بلند و کهنه ساز تکیه، به در آهنی دبیرستان دخترانه رسیدیم و عبدالله با مشت بر در کوبید. من در آمدم که اینجا دبیرستان دخترانه است. عبدالله سری جنباند و من با زبانم شوری دو لبهایم را لیسیدم و دیگر دم نزدم. هوا رو به تاریکی میرفت. آسمان از ابرهای سیاه تناوری بود که مانند گاوهای از چرا برگشته سنگین بر شیر سر به شانه و پهلوی همدیگر میساییدند. خواستم این را بگویم، اما همچنان خاموش ماندم. از آنسوی در آهنی دبیرستان دخترانه تلقی آمد و در سنگین آهنی لرزهای کرد و لنگه کوچکش خرخرکنان، پس رفت و بابای مدرسه با جاروی دسته بلند و چوبی دستش، پیش روی ما پیدا شد چه میخواهید بچهها؟