داستان گل حسرتی
گل حسرت - داستان / داستانهای فارسی
پرندهی هفت رنگ پرید روی بلندترین شاخهی بلوط و شروع کرد به گفتن قصه: وقتی زمستان میشود، مینشینم و شبها و روزها را میشمارم و حساب میکنم. 40 روز مانده به آمدن بهار، 40 تا سنگ ریزه جمع میکنم و برای آنکه حوصلهام سر نرود، هر روز یکی از سنگریزهها را بر میدارم و با خودم به آسمان میبرم. آن بالا چرخی میزنم و سنگریزهها را رها میکنم. همین طور که سنگریزهها یکی یکی کم میشوند، شما از خواب زمستانی بیدار میشوید. خورشید میآید، برفها آب میشوند.