سنگهای لق روی دیوار: مجموعه داستان کوتاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
از نظر من درخت هیچ فرقی با بقیه درخت گردوها نداشت. از ترس مریض شدنش بود یا نمیدانم چی؛ از میان حسادت قلنبه شده توی دلم میگفتم. بعد نگاهش را میکشید تا بالای درخت و زل میزد به شاخهها و برگهایش. برگهای درخت تکان میخوردند. آفتاب از برچسبی برگهایش چشمک میزد. گوسفندها نرم نرم از پیچ کوچه باغ میگذاشتند. میدویدیم دنبالشان. فریبا هم دل از درخت میکند و میآمد. گاهی پسرها از دیوارها سرک میکشیدند. حرفی یا متلکی برای فریبا پرت میکردند. تیر کمان را میگرفتم طرفشان. آدم حسابم نمیکردند. خیالم راحت بود توی حال و هوای خودش است. لبخند هم اگر میآمد روی لبش، حتماً پرندهای، گلی چیزی دیده بود. اگر آن کامیون گرگ لعنتی میگذاشت، همین طور داشتیم زندگیمان را میکردیم...