دنیا را همانطور که هست ببین
داستانهای فارسی - قرن 14
نور باریک از پشت پنجره به داخل اتاق تاریک افتاده بود. زیبا با شنیدن صدای بسته شدن در چشمانش را باز کرد. به ساعت دیواری که نور ماه روی صفحه سپیدش منعکس شده بود، نگاه کرد. نور زرد رنگ از پنجره بالایی سرویس حمام و دستشویی بیرون می زد. صدای شرشر آب میآمد. از جایش بلند شد. در قهوهای چوبی را باز کرد. حمید در گوشهای چمباتمه زده و پشتش به در بود. یک تکه کاغذ زرورق نقرهای هم در دست داشت. دنیا به دور سرش چرخید. حالت تهوع پیدا کرد. انگار که نگاهش سکته کرده، گفت: امید چه کار میکنی؟