روزهایی که بی تو گذشت!
«پریا» بدون رضایت پدر با «محمد» ـ بهترین دوست برادرش،پدرام، ازدواج میکند. اما مدتی بعد با شروع جنگ تحمیلی، محمد به جبهه میرود و پس از چندی خبر شهادت او و اسارت پدرام، به گوش میرسد. این در حالی است که پریا باردار است. در این زمان مردی با نام «جهانگیر» که تفاوت سنی زیادی با پریا دارد، به خواستگاری او میآید. چند سال بعد جنگ پایان مییابد و اسرا به کشور برمیگردند. با بازگشت اسرا به میهن پریا پی میبرد که محمد شهید نشده و این کار ترفند پدرش بوده است.