جادو
داستانهای کودکان (آمریکایی) - قرن 20م.
"سیلاس" برای گرفتن علفهای خشک طبی، همسرش، سارا، را تنها گذاشته بود. او در راه بازگشت به خانه، در میان برف و سرمای شدید، متوجه موجودی در پشت علفها شد. سیلاس با کمی دقت، دخترکی را دید که درون پتویی گرم پیچیده شده بود. او با دلرحمی بسیار، نوزاد را زیر ردای خود قرار داد و به خانه برد؛ به محض ورود به خانه، قابله از ساختمان خارج شد و به او اطلاع داد که پسرش ـ سپتیوس هنپ، هفتمین پسر ـ مرده به دنیا آمده و جنازۀ او را با خود برد. سیلاس و همسرش، بعد از آن که پسرشان را از دست دادند، به نگهداری دخترک پرداختند و نام او را "جنا" گذاشتند، تا این که روزی سارا از زبان دوستش شنید که 6 ماه قبل ملکه پس از به دنیا آوردن دخترش به قتل رسیده و کسی هم از سرنوشت دخترک خبری ندارد. سارا مطمئن بود که جنا دختر ملکه و شاهزادۀ منطقه است. ولی چرا در میان برفها رها شده بود را نمی دانستند او و همسرش به دنبال واقعیت ماجرا بودند.