راه بهروزی
«اعظم خانم» ماجرای زندگی خود را اینطور برایم تعریف کرد: بعد از ساکن شدن در تهران و گذراندن دورة تحصیلات، با «رضا» که همسایة ما بود و در دانشکدة افسری از افراد مطرح و خوشنام بود و از شاه مملکت نشان ممتازی گرفته بود، ازدواج کردم. حاصل این ازدواج دختری بود که نامش را «زهرا» گذاشتیم. رضا در همان اوایل زندگی مشترکمان به ماموریتهای مختلف میرفت و گاهی با خواهرم «اکرم» ملاقاتهای پنهانی داشت. یک شب که در خانه نبود، مامورین برای دستگیری او به خانه حمله کردند. تنها پناه من، آن شب و شبهای بعد مادرشوهرم بود. مدتی بعد با نامهای که از رضا به دستمان رسید، دریافتیم که او فعالیت سیاسی میکند و تحت تعقیب ماموران ساواک است. فعالیتهای رضا، اتفاقات مختلفی را برای زندگی ما رقم زد.