کلگزون
داستانهای فارسی - قرن 14
تاریکی همه جا را قرق کرده و از ماه خبری نیست. انگار سیاهی، دنیا را بلعیده و خیال پس دادنش را ندارد. آستینم را بالا میزنم و به ساعت نگاه میکنم. 12 تکهی شب نماییاش در تاریکی میدرخشند. عقربه ثانیه گرد، یک نفس و بی ملاحظه میچرخد اما عقربه کوچک، مثل آدمی که سنکوب کرده باشد روی عربه بزرگ خوابیده و خیال جم خوردن ندارد. صدای کفتارهای گرسنه که گویا به پر و پای هم میپیچند تا همدیگر را لت و پار کنند، از تاریکی ته پادگان تا بنِ گوشم کشیده میشود و تفنگ را برایم عزیزتر میکند.