جایی که چادرها آواز میخوانند
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان درباره پسری است که در محیطی روستایی در کنار خانوادهاش زندگی میکند. مادر و خواهران این پسر در خانه کار میکنند و برادرانش مشغول کار در باغ و کاشتن جالیز و صیفیجات و دامداری هستند. نقش او در بین فرزندان خانواده تسهیلکننده بود؛ بهطوری که برای انجام دادن هر کاری که به پادو نیاز داشتند او را خبر میکردند. پسر از این مسئله بسیار ناراحت بود و احساس حقارت میکرد، تااینکه او به 18 سالگی رسید و به طور مستقل تصمیم گرفت تا به خدمت سربازی برود. بعد از تقسیمبندی دوره آموزشی، سربازی او به شهر سنندج افتاده بود. او خدمت سربازی را به عشق دختر همسایه «فریبا»، پشت سر میگذاشت تا پس از پایان خدمت با او ازدواج کند و... .