سلام، ای ستارهها
داستانهای علمی
در یک صبح آرام و خنک، وقتی تمام سنگها در خواب سنگینی بودند، یکی از آنها با فریاد گفت: نگاه کنید، یک تکه از خورشید به زمین افتاده است". سنگهای دیگر از خواب برخاستند و همه با تعجب به تکهای از خورشید نگریستند. تا این که سنگ درخشان از خواب بیدار شد و به آنها توضیح داد که او تکهای از خورشید نیست بلکه یک الماس است که از زیر زمین به سطح آمده است. مدتی نگذشت که الماسهاای دیگری نیز به سطح زمین آمدند. سالها گذشت و سنگها به بودن الماسها عادت کردند. هر صبح، دور آنها را میگرفتند و به قصههای زمین گوش میدادند. تا این که در یک صبح سرد، وقتی که از خواب برخاستند، جای الماسها را خالی دیدند. اما شبهنگام آنها را دیدند که در میان ستارگان آسمان میدرخشیدند.