از من تا هیچ
این داستان که به زبان اول شخص، بازگو شده است، روایت دختری است با نام "بانی" که پس از متارکهی مادر و فوت پدر، مسئولیت نگهداری بهناز، بهرنگ، و بهزاد ـ خواهر و برادرهایش ـ را بر عهده میگیرد. پس از سالها بهرنگ و بهناز، ازدواج میکنند و بهزاد، بر اثر حادثهای، ناجوادنمردانه کشته میشود. بانی بعد از فوت بهزاد، مدتها با خاطرات او زندگی میکند و زمانی که "مجید" از او خواستگاری میکند، پیشنهاد ازدواج او را نمیپذیرد، اما بعدها از کردهی خود پشیمان میشود. درحالی که این پشیمانی سودی به حال وی ندارد. به تصریح راوی: "چه قدر راحتی میتوانی بگویی خداحافظ. بدون آن که لازم باشد تا قلب شکستهات را نشان مردم بدهی و غرور له شدهات و جوانی از دست رفتهات را. خداحافظ نقطهی پایانی در انتهاب خط مستقیم بدون آن که سد محکم چشمانت، ناگهان فروریخته و تو دامن دامن، اشکهای سرگردان را در چشمهی اندوهت خالی کنی و ...."