بچه شیرخوار سخن میگوید
محمد(ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11 ق. - داستان / داستانهای مذهبی - قرن 14
در روزگاران گذشته خداوند پس از سالها به «محمود» و «صفیه» کودکی عطا کرد. روزی صفیه برای خرید به بازار رفت و در راه امیر را دید که با جلال و شکوه از میان مردم میگذرد و مردم راه را برای او باز میکنند. او از خداوند خواست که فرزندش را به جلال و شکوه امیر برساند. در همان حال ناگهان کودک که در حال خوردن شیر مادر بود، گفت: نه مادر! صفیه شگفتزده شد. اندکی بعد او با دیدن کنیزی که مردم به وی سنگ پرتاب و او را دزد و زناکار خطاب میکردند، از خداوند خواست که فرزندش را همچون این کنیز قرار ندهد. اما بار دیگر فرزند رو به آسمان نمود و از خداوند خواست تا او را مانند این زن قرار دهد. پس از آن کودک ادامه داد: مادر! آن مرد که با جلال و شکوه میآمد مردی ستمگر و اهل دوزخ است، اما آن کنیز، که مولایش او را به علت زیادی بخشش بر بینوایان به سرقت متهم کرده است و به علت زیبایی چهرة زن و رفتار سرورش او را زناکار مینامند، خدا را برای خود کافی میداند و داوری را به خدا میسپارد. مخاطبان در این کتاب میآموزند که هرگز نباید به ظاهر توجه کرد؛ چه بسا انسانهای با سیرت ناپسند خود را زیبا جلوه دهند و یا انسانهایی در چهرة ناپسند، باطن نیکو داشته باشند.