خلسههای یک روح ناآرام
قطعههای ادبی فارسی - قرن 14
ذهنم تشنه قصههای هزار و یک شبی است که رویش دوبارهی نخیلات را آذین ببندد. تنی که به باد بسپارم. مشامم را پر کنم از عطر علفهای خیس و شبنم خورده. گوشهایم پر شود از صدای بوسههای پی در پی ساحل و دریا. پیشانیام را آماج خنکای نسیم بهاری کنم. برای قطرهای باران. قلبم در پهنه ظریفترین ارتعاشات جولان دهد و فانوس شبتابها روحم را با ژرفترین معنای طبیعت بکر رهنمون گردد. شوری در من به وجود آید که آشوب و طوفانیترین قلبها را مطیع خود سازم. ای کاش سپیده صبحگاهی، دریاچه چشمانم را به میزبانی معشوقی متبرک سازد. کشتی غرق شدهای جانم را به روی آب آورد تا شاید و فقط شاید قلب پرتلاطم معشوقی گریزپا لنگر اندازد.