پیشروی
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
ساعت 5 صبح یک نفر میکوبید به در و فریاد میزد، شوهرش جان، از بسترش بیرون جهید و تفنگش را برداشت و در همان حین روسکو از اتاق پشت خانه پیدایش شد که پاهای برهنهاش بوم بوم میکرد: متی با عجله ردایش را پوشید، ذهنش آماده پذیرفتن اعلان جنگ بود، اما دلش به درد آمد از این که جنگ بالاخره از راه رسید؛ و پایین پلهها، از شکاف در زیر نور چراغ، جلوی پلههای ورودی ساختمان، دو اسب دید که از گردهشان بخار بلند میشد، سرکش بودند با چشمان وحشی، سورچی سیاه پوست، جوانی بود با شانههای گرد که حتی در این شرایط متانتی خللناپذیر از خود نشان میداد و زن توی کالسکه کسی نبود جز خاله لتیتیا پتی بون از مک داناو.