عطر شیرین
جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - خاطرات / جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - داستان
چند روزی است که توی دفترم چیزی ننوشته ام. هفته دیگر مدرسهها باز میشوند. مامان چند روزی از خانم اجازه گرفته که به مسجد نرود. چون بابای مهربانم از جبهه برگشته و این چند روز آخر تابستان پیش ما میماند. داداش کوچولو دنبال بازی با باباست. من هم که به قول مامان، مرتب پرچانگی میکنم. بابا وقتی فهمید که ما همگی هر روز به مسجد میرویم و کارهای مختلفی برای کمک به رزمندهها انجام میدهیم، خیلی خوشحال شد و گفت: آهان پس اون مربای پوسته پستهای که یک هفتهای صبحانهها را باهاش سر کردیم از مسجد شما بود! مامان خندید و من گفتم: شاید چون فکر نمیکنم از مسجدهای دیگه، کسی درست کردن همچین مربای عجیبی به ذهنش رسیده باشه!