لبهی پرتگاه
داستانهای آلمانی - قرن 20م.
"یوخن" پسربچۀ سیزده ساله که به علت جدایی پدر و مادر خویش از یکدیگر و تصمیم مجدد مادر به ازدواج، دچار احساس سردرگمی و ناامنی شده و دست به چند فقره دزدی و خلاف زده، با خواست مادر، مدتی را مجبور به زندگی در کانون اصلاح و تربیت کودکان میشود. او به هیچ وجه حاضر نیست بپذیرد که به علت دزدی به آن مکان سپرده شده و همیشه اظهار میکند چون مادرش او را نمیخواسته، وی را رها کرده است. یوخن روزهای سختی را میگذراند و با وجودی که وانمود میکند خوشحال است، هیچ آرزویی جز بازگشت به خانه و زندگی دوباره با مادر ندارد. سرانجام او تاب نیاورده و از مرکز میگریزد، با این قصد که به شهر محل سکونت پدر خویش برود. اما زمانی که درمییابد پدر علاقهای به نگهداری وی ندارد، خود را به پلیس معرفی کرده و به مرکز بازمیگردد. چندی بعد، با وجودی که قول داده پسر سر راهی باشد، بار دیگر برای اثبات وجود خویش میگریزد و این بار دست به دزدیهای فراوانی زده و بالاخره پلیس او را در حالی مییابد که روی پلههای محل کار مادرش خوابیده بود. یوخن این بار محاکمه شده و به زندان محکوم میشود. اما او مطمئن است که توانسته توجه بسیاری از مردم را به خویش جلب کند.