آرزوی یک حلزون
آرزوها - داستان / حلزونها - داستان
هر روز وقتی خورشید غروب میکرد، کلاغ سیاه به باغ میآمد و از زیباییهای شهر برای حیوانات صحبت میکرد. حلزون سادهدل که محو صحبتهای کلاغ شده بود تصمیم میگیرد به شهر برود؛ وقتی به شهر میرسد طوطیای را در قفس میبیند و با او صحبت میکند. طوطی به حلزون میگوید که در جعبه نارنگیها قایم شود و به باغ برگردد که جانش در خطر است. حلزون به حرف طوطی گوش میدهد اما قبل از اینکه بتواند به خوبی مخفی شود، میوهفروش او را به همراه نارنگیها داخل کیسهای ریخته و به یک خانم میفروشد و...