گربههای حیلهگر
داستانهای اجتماعی / داستانهای آموزنده / داستانهای حیوانات / داستانهای تربیتی
یک روز در مزرعهای سرسبز جوجه خروسی مشغول بازی بود که چشمش به یک گاری اسباببازی میافتد، جوجه خروس، شادی میکرد و میخواست با گاریاش به سفر برود، او مغرور شده بود و همین موضوع مرغ و جوجههای دیگر را ناراحت میکرد؛ هیچکس حاضر نبود به او کمک کند تا آماده سفر بشود که ناگهان دو گربه مکار به جوجه خروس نزدیک شده و به او کمک میکنند. اما دوستی پرندگان با گربه ها ممکن نیست! چه بلایی بر سر راه جوجه خروس قرار میگیرد و او چگونه خود را نجات میدهد؟