داستان نوح
"قینوش" و "لمک"، نام پسر تازهمتولد شدهاشان را "نوح" گذاشتند. سالها گذشت و نوح بزرگ و بزرگتر و چون پدر و پدربزرگانش مومن، مهربان و خدادوست شد، در حالی که مردم شهرش بت میساختند و به جای خدا میپرستیدند. روزی فرشتهای از جانب خدا به نزد نوح آمد و از او خواست تا مردم را راهنمایی کند. نوح سالها به هدایت مردم پرداخت، اما تنها تعداد کمی به خدا ایمان آورند. در حالی که نوح از مردم نادان شهرش به ستوه آمده بود، خدا از او خواست تا کشتی بزرگی بسازد و منتظر نشانهای از جانب خدا باشد، تا این که سرانجام نشانه ظاهر شد. از تنور یک پیرزن، آب بیرون زد و ابرهای سیاه و تیره در آسمان ظاهر شد. نوح به همراه مردم مومن به درون کشتی رفت و از هر حیوان نیز، یک جفت به درون کشتی برد. چیزی نگذشت که آب همهجا را گرفت، و مردم شهر، همه در آب غرق شدند. سپس هرچه آب روی زمین بود کمکم به د اخل زمین فرو رفت و کشتی نوح روی کوه "جودی" نشست. همهی ابرها کنار رفتند و خورشید بیرون آمد و نوح و مردم خدادوست، دوباره زندگی خوشی را روی زمین آغاز کردند. کتاب حاضر به دو زبان فارسی و انگلیسی به چاپ رسیده است.