گاوها پر شیر شدهاند
پیرمرد چشمانش را به آرامی باز کرد، آفتاب هنوز ندمیده بود، از جا برخاست، بدون استفاده از عصا، توانست وضو بگیرد. ابتدا بهتزده شد اما آرامآرام باورش شد، ترنم شادی بر چهرهاش باریدن گرفت و شادمان به نماز ایستاد. در هنگام نماز و نشستن و برخاستن بیشتر به بهبود خود پی برد. در قنوت مانند همیشه آرزوی چندینسالهاش یعنی ظهور امام زمان (عج) را زمزمه کرد. پس از نماز به بیرون از خانه رفت و متوجه تغییراتی شد. انگار عید شده بود و بهار از راه رسیده بود. تمام مردم شادمان بودند و با حیرت از این تغییرات صحبت میکردند. اندکی بعد پیرمرد با خود گفت: "خدایا باور نمیکنم. آیا امروز همان..." اشک امانش نداد. سپس این حدیث را زمزمه کرد: "یاران مهدی (ع) همگی از جوانان هستند و پیران به مانند نمک غذا، در سپاه او اندکند" آرام گرفت و امیدوارتر از قبل، لبخند بر لب به راه افتاد.