عزیز
داستانهای فارسی - قرن 14
اولین سفرم نبود و چون همکاریم، کاملاً در جریان درگیریهای کاری من بود. با این همه دیروز فوری پشت گوشی بغضش شکست که من به هم ریختم. خوشبختانه قیاسی همکارش نبود. در رو پشت سرم بستم و همانطور که ایستاده بودم و چشمای خیسو از من میدزدید به آغوش کشیدمش. جوری هق هق میکرد که قلبم تیر کشید. یکم صبر کردم که آروم بگیره. بعد یکم از خودم جداش کردم. همانطور که دست چپم رو دور شونه هاش حلقه کرده بودم، با دست راست اشکاشو پاک کردم. نگاه غمگینشو بالا کشید. نمی دونم چرا حس کردم این حجم دلشکستگی واسه دوری و دلتنگی نیست...