جاده
سالها از وقوع فاجعه میگذرد، در سالهای آغازین دورۀ پس از فاجعه، جادهها مملو از پناهندگانی بود که خود را در لباسهای مندرسشان پوشانده بودند. روی چهرههای خود نقاب میگذاشتند و با لباسهای پارهپارهشان کنار جاده مینشستند، و گاریهایشان پر از آشغال و چیزهای بیاستفاده بود. سرانجام، بیهودگی همهچیز آشکار شده بود. مسائل و موضوعات قدیمی، همه به نیستی و تاریکی منجر شده بودند؛ نور و روشنایی از میان رفته بود. اینها را پدر به پسر خود گفته بود. آن دو، به تنهایی، سرزمینی سوخته و ویرانشده را در مینوردند و به آرامی به سوی ساحلی ناشناخته پیش میروند. در چشماندازهای ویران، هیچچیز حرکت نمیکند، مگر خاکستری که باد آن را میپراکند. آنها چیزی ندارند به جز تپانچهای برای دفاع از خود در برابر مردمانی که سایهوار در حرکت هستند، لباسهای کهنه، یک گاری غذای یافت شده در میان زبالهها. اما از همه مهمتر آنها همدیگر را دارند. آن دو به رغم تمامی سختیها به راه خود در جاده ادامه میدهند.