کسی راز مرا داند ...
داستان روایتی است از زندگی دختری که ماجرای اصلی آن بازگویی خاطرات او از مرگ پدرش آغاز میشود .در بخشی از داستان، مضمون نمادین آن را با این عبارات میخوانیم...)) :کلاغ از گناه زیاد سیاه شده بود .آنقدر گناه کرده بود که دیگر همه جای تنش سیاه شده بود .کلاغ اول پدرش را خاک کرده بود . بعد بچههایش و بعد همه زنهایش را و حالا هم باز هر سال زنهای دیگرش را خاک میکند .کلاغ هنوز هم نوههایش را خاک میکند .او به قابیل یاد داده بود گناهش را خاک کند تا خدا نفهمد .خدا میدانست کار کلاغ است .بچههای آدم تخم جنگ پاشیدند .هزاران قابیل زاییدند .((...