چند خاطرهی کوتاه از پاکستان
نگارنده در کتاب حاضر بخشی از خاطرات خود را طی چهار سال زندگی در پاکستان تحت عنوان خانمگل، سلطان، تصادف، هلو انجیری، شام عروسی، اعتراض، و شوخی به رشتۀ تحریر درآورده است. در ذیل بخش کوتاهی از خاطرۀ خانم گل آورده شده است: «.... حالا دکتر حدودا چهل ساله بود و موهای شقیقهاش کم و بیش به سفیدی میزد. در ملاقاتهای مختلفی که با آنها داشتیم گاهی هم ازمشکل خود سخن میگفتند و چارهجویی میکردند. یادم هست در یکی از شبهای قشنگ پاییز با خانوادۀ آقای جلالی در منزل ایشان میهمان بودیم. «خانم گل» مثل همیشه با سلیقۀ خاص خودش غذاهای خوشمزهای درست کرده بود. بعد از شام، وقتی همه مشغول تماشای سریال تلویزیون بودند، خانم گل که پهلوی من نشسته بود آهسته گفت: «من با تو کارهست. آمد بیرون.» بعد خودش بلافاصله برخاست و به اتاق دیگر رفت...».