حریم امن مهتاب
داستانهای فارسی - قرن 14
مهتاب از اینکه رضا تا این حد او را درک میکرد، احساس خوبی در قلبش جاری شد. آسمان رعد بلندی زد و با شدت بیشتری دل به باریدن داد. مهتاب خودش، هم احساس سرما وجودش را گرفته بود؛ اما نمیخواست به روی خودش بیاورد. رضا همینطور داشت در خیابانهای شهر چرخ میزد بی آنکه مقصدی داشته باشد. نمیخواست مهتاب احساس بدی پیدا کند...