سرگذشت آن روز
کودکان و نوجوانان در داستان طنزآمیز این کتاب ماجرای پیرمردی را میخوانند که یک روز نوههای بازیگوش او عینک او را بر میدارند و چند دقیقهای دست به دست میگردانند و گاه آن را به چشم میزنند .روز بعد پدربزرگ برای پیدا کردن عینکش راه میافتد و در روستا از افراد مختلف سراغ آن را میگیرد اما عاقبت آن را بر روی صورتش مییابد و با خود میگوید" :امان از پیری و حواس پرتی ."