قهوهای و قاقاری
داستانهای حیوانات
در زمانهای قدیم روستای کوچک و قشنگی بود که مردی جوان در آن زندگی میکرد. او صاحب چند گوسفند و یک گاو بود. مرد یک روز آنها را به چرا برد و خودش زیر سایه درخت خوابید، «قهوهای»، گاو مرد به اطراف دشت میرود تا کمی تفریح کند اما راه را گم میکند و نمیتواند پیش صاحبش بازگردد. «قارقاری»، قهوهای را میبیند و به او کمک میکند تا مرد جوان را پیدا کند.