ماجراهای شرلوک هولمز و ماجرای انگشت مهندس
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
دکتر «واتسون» که با «شرلوک هلمز» در خیابان بیکر زندگی میکرد، بعد از ازدواج به خانه دیگری نقل مکان کرد و در آنجا به کارش ادامه داد. یک روز صبح زود، پیشخدمت او را از خواب بیدار کرد و اطلاع داد که بیماری برای دیدنش آمده است. دکتر واتسون با عجله لباس پوشید و با خودش فکر کرد: اگر کسی صبح به این زودی به سراغ من آمده است، حتما کار فوری و اورژانسی دارد. دکتر وارد هال شد. جایی که معمولا بیماران منتظر او میشدند. تازهوارد روی صندلی نشسته بود، پشتش به دکتر واتسون بود و بیقراری میکرد. وقتی دکتر واتسون مقابل بیمار جدیدش نشست متوجه شد که او مرد جوانی است که حدودا 25 سال دارد و بدنش نسبتا قوی و عضلانی است. دستمالی دور دست چپش پیچیده و خیلی عصبی و رنگپریده به نظر میرسد و... .