لوط (ع)
قرآن - قصهها / لوط، پیامبر - داستان / قرآن - قصهها - ادبیات نوجوانان / لوط، پیامبر
روزی روزگاری شهر باصفایی در نزدیکی فلسطین به نام سدوم وجود داشت. یک روز شیطان به صورت مرد افسونگری به آنجا رفت و کارهای زشتی به مردم آنجا یاد داد. دیگر کسی جرات رفتن به آن شهر را نداشت چون به طرفش سنگ پرتاب میکردند و لباسهایش را پاره میکردند. سرانجام خداوند حضرت لوط را برای راهنمایی آنها فرستاد، اما آنها به حرفهای لوط گوش ندادند. تا این که روزی لوط با سه جوان غریبه برخورد کرد که قصد رفتن به شهر را داشتند. لوط از ترس مردم آنها را در منزلش پنهان کرد. اما همسرش با روشن کردن آتش بر بام خانه همه را متوجه غریبهها نمود. مردم شهر به طرف خانهی لوط آمدند و از او خواستند سه جوان را به آنها بدهد. سه جوان به لوط گفتند ما از فرشتگان خداوند هستیم. در این هنگام سدومیها به خانه حمله کردند، اما یکی از فرشتگان دستش را به طرف آنها گرفت و آنها کور شدند و از ترس فرار کردند. فرشتهها به لوط گفتند خانوادهات را به جز همسرت از شهر بیرون ببر. روز بعد آسمان غرش وحشتناکی کرد و باران سنگ خانههای شهر را با خاک یکسان کرد.