گنجشکها بیصدا میگریند
داستانهای فارسی - قرن 14
گردنبند را از دست فؤاد میگیرد. پلاک آن یک پرنده از سنگ عقیق است. فؤاد لبخندی میزند. حالا چرا قرمز؟ چون قلب من تو سینه شه... صفورا بند چرمی آن را دور انگشتانش میپیچد و چشمهایش را میبندد. صدایی در سرش میپیچد: یک گنجشک سرخ؛ گنجشکی که دلش پر از درده. یه آتیش بزرگ تو جونشه. منتظره تا سینهاش بشکافه و یک آتشفشان راه بیفته؛ و خودش این قدر مهربونه که وجودش یه دریاست. یه دریا مثل دریای سرخ... گرمترین دریا که شورترین آب و زیباترین صخرهها رو داره. می بینی؟ یک عالمه دلیل هست برای سرخی این گنجشک و عاشقی من!