داستان آقاموشه
روزی آقاموشه یک کفش میبیند و با آن یک خانه ساخته و انبار خانهاش را از بادام و کشمش پر میکند. شب هنگام شکستن بادام از دندانش استفاده میکند که ناگهان دندانش میافتد. آقا موشه دندانش را در دست میگیرد و در حالی که اشک میریزد از خانه بیرون میآید. آقا خروس او را میبیند و نزد دکتر بزی میبرد. دکتر، دندان او را با چسب میچسباند و به او سفارش میکند که نباید بادام را با دندان بشکند و شبها باید دندانش را مسواک بزند.