مثل پدر: ماجراهای کایلو
«کایلو» بسیار کنجکاو است. او میخواهد بداند چهطور به دنیا آمده است. پدر توضیح میدهد: «من و مامان، همدیگه رو خیلی دوست داشتیم. دلمون میخواست یه بچه داشته باشیم. یه روز تو اومدی!» کایلو از او توضیح بیشتری میخواهد و پدر ادامه میدهد: «وقتی دنیا اومدی، من خیلی خوشحال شدم. رنگ چشمهای ما مثل هم بود». سپس پدر خاطرات دیگری را برای کایلو بازگو میکند. کایلو درمییابد که پدر نیز زمانی مانند خود او کودک بوده است. پدر میگوید: «وقتی بزرگ شدی، تو هم میتونی یه پدر بشی». صبح روز بعد کایلو مثل پدر لباس میپوشد و سعی میکند مانند او رفتار کند. سپس کایلو درمییابد که پدربزرگ، پدر پدرش میباشد. پدر میگوید: «میبینی کایلو، من پدر هستم، ولی خودم هم یک پدر دارم». کایلو نیز میگوید «وقتی بزرگ شدم، من هم یه پدر میشم!» کتاب حاضر از مجموعۀ «ماجراهای کایلو» به چاپ رسیده است.