خرگوش کوچولو
داستانهای حیوانات
در جنگلی سرسبز خرسی زورگو و نادان زندگی میکرد. او حیوانات جنگل را اذیت میکرد و به همین دلیل هیچ دوستی نداشت. تا اینکه روزی خرگوش کوچولو پنج دانهی سفید و پنج دانهی سیاه به خرس داد و از او خواست هر وقت کار خوبی میکند یکی از دانههای سفید و هر وقت کار اشتباهی میکند یکی از دانههای سیاه را در باغچهی خود بکارد. خرس همین کار را کرد. او سعی میکرد به دیگران خوبی کند و دانههای سفید بیشتری بکارد. چند روز بعد خرس مریض شد و چند وقتی را در لانهاش ماند. وقتی از لانهاش بیرون آمد دید که تمام دانههای سفید تبدیل به گلهای سرخ و زیبا شدهاند. دوستان خرس دانههای سیاه را از خاک بیرون آورده بودند چرا که خوبیها و مهربانیهای خرس، کارهای زشت او را از یاد آنها بردهبود.