ملانصرالدین و الاغ فروش و پنج حکایت دیگر
لطیفههای فارسی - قرن 8
روزی ملانصرالدین خرش را به میدان مالفروشیها برد تا بفروشد. پس یک دلال را صدا زد و گفت: "این خر را به قیمت خوبی برای من بفروش" دلال افسار خر را گرفت و فریاد زد: "بشتابید! یک خر پنجاهدیناری را به ده دنیار میفروشم!" ملا تا این را شنید با خود گفت: "عجب! خر به این ارزانی را چرا خودم نخرم؟!" پس بلافاصله ده دنیار به دلال داد. خرش را گرفت و به خانه برگشت. وقتی ملا تمام جریان را برای زنش بازگو کرد، زنش با زیرکی خندید و گفت: حال بشین و بشنو که من امروز چه کار کردم!" ملا گفت: "بگو ببینم زن؟" زن گفت: "امروز یک زن دورهگرد آمد تا کلافهایم را بخرد. یکی از کلافها وزنش از بقیه کمتر بود، من هم پنهانی گوشوارۀ طلایم را میان آن گذاشتم تا سنگین شود. دورهگرد نفهمید و کلافها را خرید". "ملا خندید و گفت: "آفرین! من همیشه خدا را شکر میکنم که ما دو تا را باهوش آفریده!" این حکایت تحت عنوان "ملانصرالدین و الاغفروش" به همراه پنج حکایت دیگر تحت این عناوین در کتاب حاضر به چاپ رسیده است: دختر ملا؛ زور بازوی ملا؛ خدا را شکر که الاغم گم شد؛ فروتنی ملا؛ و مژدگانی.