خاطرات درخت سیب
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
سیبی سرخ از شاخهای بلند بر زمین میافتد، بر خاک میغلتد و بر بستر نرم چمن آرام میگیرد... و چون اطراف را میکاود خویشتن را در دشتی سرسبز مییابد، مرغزاری پهناور که گویی بیانتهاست... کمی بعد باد میوزد و آسمان، ملتهب و پریشان میگرید و سیب باران را تجربه میکند. اما تلخیهای دنیای شیرین سیب را میشکافد و دانهای کوچک از قلبش بیرون میآید، دانهای که هنوز برای ستیز با سختیها ناتوان است... .