به وقت عقرب
داستانهای فارسی - قرن 14
افشین باید میآمد؛ میآمد و آن جملاتی را که شادی داشت زیر لب نجوا می کرد، میگفت. سرش را پایین گرفت و دور و اطراف را پایید. جز سکوت مطلق و سپیدی، چیزی نصیب چشمان نم دارش نشد. پلک زد و اشکش چکید. نفس را پر آه از بند سینه رها کرد و نومیدانه سر به زیر انداخت و چرخید. گامی برداشت و ناگهان کفشهای سیاه مردانه افشین را روبه روی کفشهای خودش دید.