مورچه کوچولوی دروغگو
مورچه کوچولو دروغهای بزرگی میگفت و همه را مسخره میکرد. دیگه هیچ یک از مورچهها حرف او را باور نمیکردند. یک روز مورچه کوچولو هنگام غذا جمع کردن چشمشم به مورچه بزرگی افتاد که مشغول خوردن غذا بود. او سعی کرد این خبر را به دوستانش بدهد ولی هیچکس حرف او را باور نکرد. وقتی مورچهها به سمت قصر برمیگشتند مورچه بزرگی را دیدند که در کمین نشسته تا به قصر آنها حمله کند. مورچهها و عنکبوت باهم نقشهای کشیدند. شب که مورچه بزرگ به قصرشان حمله کرد، عنکبوت تارش را روی او انداخت و مورچهها، مورچه بزرگ را دستگیر کردند. مورچهها از مورچه کوچولو معذرت خواهی کردند چرا که حرفش را باور نکردند و او هم قول داد که دیگر دروغ نگوید.