دیوانه بوده!
داستانهای فارسی - قرن 14
یکی از شبهای سرد و تیره بهمنماه سال 1363 بود، شهر تبریز همچون بسیاری شبهای پیش از آن، از بیم یورش هوایی هواپیماهای عراقی، در خاموشی فرو رفته بود. پیرمردی درهم شکسته و با سر و رویی ژولیده بعد از به پایان رساندن نمازش در رختخواب ژندهاش با چشمان بسته ذکر میگفت که به یکباره با آوایی نرم که میگفت «محمد بیریای حاج غلام اوغلو» به خود آمد و هراسان چشم گشود و زالی را در برابر خود دید و... .