مسافر ابر
داستانهای تخیلی / ابرها - داستان
در آسمان، درست بالای مزرعه، تکه ابر بزرگی بود که هزاران قطره در خودش جا داده بود. قطرهها دلشان میخواست به زمین برسند و مزرعه را از نزدیک ببینند، اما هنوز زمان سفرشان نرسیده بود؛ تااینکه ابر بزرگ با وزش باد به حرکت درآمد و به ابر کوچکتری برخورد کرد. صدای بلندی مثل صدای شکستن شیشه در آسمان پیچید، قطرهها یکییکی از ابر جدا شدند و قطره کوچولو هم به سمت پایین افتاد، اما... .