سوار باد
داستانهای فارسی - قرن 14
شب، خسته و غمگین از راه رسید. اشکان روی تخت دراز کشید. سکوت شب. سکوت در شب زیبا و دلگیر است. چه چشمهایی دارد دریا. چقدر زیبا. چقدر دوست داشتنی. ترسم این چشمها کار دستم بده. شاید هم داده. ترسم کله پام کنه. حیف از این چشمها نیست از آن دیگری بشه. حالا وقت عشق و عاشقی نیست اشکان. هنگامهی کارزار. مگر عشق و عاشقی خودش کارزاری نیست! آن هم بزرگترین کارزار. مگر عشق زمان و مکان می شناسه. ترسم تعلل کنم دیر بشه...