نقاط امن
یغمایی، اسماعیل (احسان)، 1320 - - خاطرات / باستانشناسان - ایران - خاطرات
دلم میخواست این شهامت را داشتم بروم نزدیک یک پاسگاه عراقی و داد بزنم من این جام! لعنتیها بیایید و مرا بگیرید و بکشید. راستش این که واقعاً به جان آمده بودم. دقیقهها میگذشتند اما کند. بالاخره ساعت شد 10 شد. 11 شد. صدای اذان از روی ترانزیستوری عربها از دور به گوش میرسید. از فاضل هیچ خبری نبود. هر چه از روز میگذشت دلواپسی و وحشت من بیشتر میشد. حالا دلم میخواست خورشید نرود. بماند. همین طور بتابد تا از این قفس زودتر خلاص شویم. وضع ما درست مثل پرندههای گرفتار در قفس بود که هر آن انتظار داشتند سرشان را ببرند. خورشید خیلی زودتر از آنچه فکرش رو میکردم رفت. غروب شد. آخر در کوهستان آفتاب زودتر میرود. دیگر به ساعت هم نگاه نمیکردم. پاک ناامید شده بودم.