نگاه مونالیزا
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
وقتی کارش تمام شد یک پلاستیک روی سر عصمت گذاشت و ظرف رنگ را زیر شیر آب گرفت. با صدای دختر همسایه، پرده را کنار زد و به حیاط نگاه کرد. با اشاره او، با شادی و عجله چادر گلدارش را سر کرد و از آرایشگاه خارج شد. جلوی در چشمش به دمپایی زیبا و خوش رنگ صاحب کارش افتاد. پای راستش را نزدیک دمپایی برد. بعد از چند ثانیه کوتاه، پایش را عقب کشید و دمپایی کهنه خود را به پا کرد. دو طرف چادر، درست زیر گردنش را محکم گرفت و طول حیاط را دوید. آن قدر خوشحال بود که حس میکرد پرواز میکند. وقتی در را باز کرد، فرهاد را دید. ریشهایش کمی بلندتر از قبل شده بود. هر دو با تکان دادن سر، به هم سلام کردند. پسر بچهای کوچک نزدیک شیرین آمد و گفت: بفرمایید نذری...