آسیاب، بچرخ!
افسانههای جدید / شعر کودکان و نوجوانان / داستانهای تخیلی
یک آسیاب بادی بود که باد هرروز میآمد و چرخی به او میداد، آسیاب هم میخندید و تند و تند گندمها را آرد میکرد. اما یک روز آسیاب هرچه منتظر ماند، باد نیامد. گوساله و الاغ که از آنجا میگذشتند، به او گفتند که باد در یک بلندی نشسته و میگوید که من اربابم و دیگر آسیاب را نمیچرخانم. آسیاب هم غمگین شد و شروع به گریه کرد. اما بزغالهای به او رسید و وقتی ماجرا را فهمید، پرید و شروع به چرخاندن آسیاب کرد. آن دو با هم شاد بودند، بزغاله آسیاب را میچرخاند و آسیاب گندم را آرد میکرد. تا این که باد رسید و با دیدن آن دو فهمید که اشتباه کرده و نباید به خود مغرور میشد. باد از بزغاله خواست تا بگذارد که او آسیاب را بچرخاند. به این ترتیب باد و آسیاب دوباره با هم دوست شدند. این داستان تخیلی برای کودکان گروه سنی «الف» و «ب» تهیه شده است.