دیو دیگ به سر
داستانهای اجتماعی
«سمندر» و پسرش «دلاور» در روستایی زندگی میکردند که مردمش ساده و ترسو بودند. آنها از همه چیز، به خصوص دیوها میترسیدند. سمندر گلهای داشت که هرروز به چراگاه میبرد. یک بز میان گله بود که دلاور، آن را خیلی دوست داشت. تا این که یک روز وقتی که سمندر گله را برگرداند، فهمید که بزشان همراه گله نیست. بز قصة ما که راه روستا را بلد بود داشت به آنجا برمیگشت که به چشمهای رسید، خواست کمی آب بخورد، اما پایش سر خورد و با سر در دیگ کناره چشمه رفت. بعد از آن شروع به دویدن کرد. همة مردم فکر میکردند که یک دیو به طرفشان میآید، برای همین پا به فرار گذاشتند. اما دلاور که صدای معمع بزشان را شناخته بود، توانست با صدای نیلبک خود بز را آرام کند تا روی زمین بنشیند. مردم که فهمیدند این بزغالة دلاور است کمک کردند تا دیگ را از سر آن دربیاورند و دلاور و سمندر خوشحال شدند، داستان حاضر برای کودکان گروه سنی «الف» و «ب» تهیه شده است.