سرگشته
«شراره» و «بهروز» به مدت چند سال باهم دوست بودند و عاشقانه همدیگر را دوست داشتند. مدتی بعد بهروز با بهانة صلاح نبودن ادامة، راه از شراره میخواهد که از زندگیاش بیرون برود. در حالی که شراره در حالت عشق و نفرت نسبت به بهروز به سر میبرد فردی به نام «محمد» وارد زندگیاش میشود. بهروز در آخرین لحظات زندگیاش بر اثر سرطان خون علت جداییاش از شراره را فاش میکند. بهروز برای این که شراره خوشبخت شود و شاهد بیماریاش نباشد از زندگی او بیرون رفته و با برنامهریزی محمد را که دلباخة شراره بود، به زندگی او وارد میکند و نمادی از خودگذشتگی و عشق و محبت را از خود به یادگار میگذارد.