نگران نباش چاقالو
مدرسهها - روز اول - داستان / خرسها - داستان
روزی از روزها که «چاقالو» در کنار پدرش نشسته بود، متوجه شد که پدرش در پشت خود چیزی قایم کرده است. وقتی از او پرسید که چیزی را قایم کردهای، پدر با لبخند یک کلاه پشمی بیرون آورد و آن را به چاقالو داد. چاقالو هم با خوشحالی رفت تا کلاه پشمی قرمزش را به دوستانش نشان دهد که در راه اتفاق عجیبی برایش رخ داد... .