تلخ و شیرین (تخیلی)
داستانهای فارسی - قرن 14
مهتاب تا گواهینامه شو گرفت، امید براش یک ماشین خرید که راحتتر تو دانشگاه بره بیاد و تو همین روزهای خوششون بودند که یک روز حال مهتاب بد شد. زنگ زدم امید اومد. مهتاب رو رسوندیم بیمارستان. فهمیدیم مهتاب حامله است. خیلی از این قضیه ناراحت شدم و شروع کردم مهتاب رو سرزنش کردن. ولی امید ازم خواست حرص نخورم و خودمو و مهتابو اذیت نکنم. میگفت من مشکلی با این بچه ندارم. یک هدیه از طرف خداست. خود مهتاب هم از این موضوع خیلی ناراحت بود و همش میگفت: آخه امید! هنوز باباتو راضی نکردی. هنوز عروسی نگرفتیم. اونوقت خیلی راحت می گی هدیه خداست.