بلیزر: شهر مرده
داستانهای فارسی - قرن 14
در را پشت سرش قفل کرد و به سمت لبهی پشت بام دوید. وقتی به لبه پشت بام رسید، متوجه فاصله زیاد دو ساختمان با یکدیگر شد. در همان لحظه، صدای ضربات وحشیانهی زامبی ها که به در پشت بام نواخته میشد، توجه بلیزر را به خود جلب کرد. تصمیمش را گرفته بود... چارهای جز پریدن نداشت. ابتدا کوله پشتیاش را بر روی پشت بام ساختمان مجاور پرتاب کرد و سپس، جنگ گام عقب رفت تا به اندازهی کافی دورخیز کرده باشد.